محل تبلیغات شما

سلام

امروز دومین روز از دومین سال ارشد و اولین روز از دومین هفته ی شهریوره!

امشب هوا سردتر از همیشست. همیشه که نه ! سردتر از دیشبه! الان اگه خونمون بودم مامان بهم میگفت عطیه بیا بریم یوتیوب تا برام فیلم خیاطی دانلود کنی. اوایل که خونه بودم خیلی نمیرفتیم. ولی این آخریا همش باهم میرفتیم و کلی خوشش میومد! منم کلی خوش حال میشدم که دوست داره! بعدم کلی ازم تشکر میکرد! وقتیم میدید بینش خوابش میبرد و من میرفتم آروم گوشی رو ازشون میگرفتم . دلم برای مامانم خیلی تنگ شده. خیلییی. اگه اونجا بودم کلی حرف میزدیم ! انگار عادت کردم به زیاد حرف زدن باهاش! اگه نباشه خیلی حالم بده! امروز حرف زدیم! دیروزم حرف زدیم. باهم چایی میخوردین و کلی کیف میکردیم!! کاش میشد مامانو الان داشتم کنارم بود و با هم حرف میزدیم و اون آروم میخوابید.

این بار نتونست بیاد ترمینال دنبالم. حتی امیر هم نبود. کسی نبود تا باهاش از پشت شیشه خداحافظی کنم و هی اصرار کنم که برن و منتظر رفتنم نباشن. الان خیلی دلم گرفته. اون روز دو شب و سه روز بود که بابامم ندیده بودم ولی اومدم. دلم واسه بابامم کلی تنگ میشه! ولی کاش میشد بهش گفت و اونم میفهمید چی میگمو فکر نمیکرد بیخیال عالمم! 

دیشب بعد از یک ماه و ۳ روز کمال رو دیدم. گفته بود زودتر از شرکت میاد بیرون . ساعت شیش اینا منتظرش بودم که زنگ بزنه. صداش آروم بود مثل همیشه ! بهم گفت خوش اوومدییی. دلم برای صدای مردونش تنگ شده بود! ۴۲ ثانیه حرف زدیم و قرار شد ساعت ۶ و ۴۵ همو ببینیم. دیگه من رفتمو آماده شدم. ساعت ۶و۴۹ دقیقه دیدم ک برای هم تلگرام همم اسمس زده که عمش اینا اونجان و یکم دیرتر میاد ! فکر کن همینجوریش کلی خسته بود ! بعد میخواست بعد مهموناشونم بیاد ک همو ببینینم. هر چند هیچ دلم نمیخواست که همو نبینیم چون دلم خیللللی براش تنگ شده بود! فکر کن این اولین بار بود که این همه ندیده بودمش ! بعد اون همه دعوایی که کردیم و حرف شنیدم ازش و قهر کردنامون و. دلم میخواست بببنمش! گفت بعد مهموناشون میاد. هی میگفتم نمیخواد بیای و میذاریم یه روز دیگه ولی باز اومد!

ساعت ۸ اینا همو دیدیدم. ‍‍‍‍ یه پیرهن خوشگل پوشیده بود با همون شلوار کرمیش! من کم حرف شده بودم ! هی میگفت حرف بزن. چه خبر!؟ نمیدونه من توی خودم چجوریمو دارم به چیا فکر میکنم و دلم میخواد کلی حرف میزدم و راحت میبودم ! ولی. ولی نمیشد . نمیتونستم.

شعر میخوند برام . گفت کجا بریم؟ گفتم نمیدونم بریم بالا؟ گفت شلوغه ولی بازم رفت. با کلی استرس رفنتیم ولی از بس ترافیک بود نمیشد اون بالاهااا رفت. بعدشم برگشتنی برای اینکه توی ترافیک نباشه از توی خاکیا برگشت.

گفت بریم شام بخوریم؟ منم گفتم نهههههه. گفت خب بریم بستنی بخوریم؟ یکم مکث کردم و گفتم باشه گفت چی میخوری؟ گفتم هر چی خودت میخوری! یهو وسط راه گفت آااااهاااان  میریم آب انار میخوریم. آخه تو ماه رمضون میگفت یه جایی هست که آب اناراش خیللللی خوشمزست و قول داد یه روز بریم با هم بخوریم.

رفتیم و دو تا آب انار خوشمزه گرفت. خیللللللی ترش بودا! ولی خیلللللی خوشمزه بود یه بسته زغال اخته گرفته بود با دو تا قاشق کوچولو. با هم از یه ظرف خوردیم. قشنگ بود. فکر کردم خوشش نمیاد. خب منم تو دهنیه هیچ کسیو نمیخوردم ولی اون عمدی از همون جا ک من میخوردم میخورد منم همینطور.

کم تر از همیشه بود. کم حرف تر بودیم. هر چند اون بیچاره کلی شعر میخوند کلی از هر دری بگی میخوند. از تبلیغ گرفته تا آهنگای صادقی! نمیدونی چقدر خسته بودا ! خیلللی خسته و کوفته بود! همش میگفتم اگ من نبودم الان خوایده بود! راحت. در کل همش شد یک ساعت و نیم که با هم بودیم.

امروز میگفت اون آب انارا و اون زغال اخته شده ۳۰ تومن! یکم زیاد بود این قیمت برای اون آب انارا
! فکر نمیکردم اونقدر شده باشه! بهش گفتم دیگ وقتی میریم بیرون دیگ چیزی نخر! یهو قیمتای قبلم گفت. گفت اون کافه گلاسه شد دونه ای ۱۷ تومن! همه چی گرونه! یکم خجالت کشیدم ک بیچاره اون همه خرج میکنه !! تا حالا دو بار شام رفتیم رستوران ! سه بارم رفتیم پیتزا خوردیم. تازه کلیم سوغاتی و هدیه واسم گرفته و من خیلی ناراحت شدم ک اینو گفت. گفت ولی آخرشم گفت انکه دوتایی بودیم خیلی قشنگ بود! یعنی ارزششو داشت ک یه چیزی رو دوتایی با هم بخوریم.باهم. ولی من دیگ اجازه نمیدم چیزی بگیره.خدا شاهده اون رستورانا رو هم دلم نمیخواست اون همه خرج کنه. کلا خوشم نمیاد الان این همه خرج کنه ولی کرد! بعد الانم ک گفت حس خجالت بهم دست داد.حس کردم حساب کتاب میکنه! حس کردم چه زشته که همیشه اون خرج کرده من خوردم! اگرم بهش بگم یه بارم مهمون من دعوا میکنه. کلا حس خوبی نبود. حس خوبی نبود! حس کردم چرا گفت. آخه یه عرق گیر خریده بود گفت خیلی گرون خریدم. فکر کردم مثلا ۲۰۰ تومن خریده . ولی گفت ۴۰ تومن خریده! بعد بحث آب انارا پیش اومد. حس خوبی ندارم. دلم آبجیمو میخواد. دلم مامان بابامو میخواد.کاش یه روز بیشتر پیششون بودم. البته بماند ک خونمونم یه جور دیگست. مشکلات خودشو داره ولی هیچ کس خانواده آدم نمیشه. هیچ کس.

الان پیام داد. ولی همش میخواست بره ولی به خاطرم هی میموند. اونم خب کلی کار داره! من میدونم چقدر سرش شلوغه! میدونم چقدر کار داره ولی حواسش به منم هست.

میخواستم  بهش بگم از شبای خوابگاه خیلی بدم میاد! دلم میخواست بگم کاش یکی اینجا بود میشد دو کلمه حرف زد ! یا نه فقط نگاشون کنم! بغلشون کنم و تو دلشون بخوابم. ولی حرفمو خوردم . دیدم عجله داره و خب مطمئنم حوصله ی حرفای منم نداره .حوصله ی دلداری نداره .

همین الان که دارم حرف مینویسم کلی گریه کردم.

داشتیم میومدیم ترمینال امیر بهم میگفت به کانادا رفتن فکر کن!! من طاقت دوری ندارم! اون وقت برم ۳ تا ۴ سال اونجا؟؟

نمیشه.

دلم برای همتون تنگ شده. مامانی دلم براتون یه ذره شده. علیمه دلم واست کلی تنگ شده. وقتایی که دعوا میکردیم میگفتی برو همون خوابگاهتون و من و مامان در آرامش بودیم تو یهو اومدی. منم میگفتم میرم ک نبینین منو . باباجونم کل این یک ماهی ک اونجا بودم ب اندازه ی یک صفحه آ۴ هم حرف نزدیم ولی دلم برای حس محکم بودنتون و حس اینکه تا دنیا دنیاست شما بابای خودمینو تکیه گاه بی منت همیشگیمین تنگ میشه.

بالاخره امشبم تموم میشه.من بازم باید عادت کنم به این تنهاییها و گریه ها و درددل کردنای تنهایی. 

امضا : من

دومین روز از دومین سال ارشد

حال و هوای الان من

ولی ,دلم ,اون ,کلی ,حرف ,یه ,با هم ,تنگ شده ,دلم برای ,حس کردم ,فکر کن

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانشگاه پژوهی و مطالعات آموزش عالی